روزی کز گذرگاه گذران عشق گذرکردم
بیشی گرفت غم دل وسوزه جگروغصه ودردم
دلم به دله دلدادگان دلداده بود
انگارغم عشق درفکرم سوزی دگرزاده بود
معشوقم رااندرمعشوقان عشاق گم کرده بودم
لبم خشکی می زد ولرزشی گرفت سرتاسروجودم
آری ریسمان ریگزاران عشق همچون ریگ داغ گرمان بود
حرارت وگرمی دلم نیز همچودیگ جوشان بود
چاشتش سفره سفراندرسفارت عشق درددلم بچیدم
اماچون معشوقم راندیدم ازغذاخوردن هم بریدم
اندرمیان بی خوابان خواب ندیده به خواب آمدم
امازه سوزه جگروغم دلم بی تابانه قلندرشب شدم
صبحش شهم اندرشهستان شاهانه دل پادشه شد
آنگه بودکه مرز خوش رویش رنگ باخت واوزیباترزهرشد
درسرزمین عشق غم وغصه خریدم وخواب وخوشی فروختم
آری زدلریشان شب زنده داردرویشی آموختم
نظرات شما عزیزان:
یا مثل یک پروانه پر میزد ، رقصان به روی طاق ایوانت
.
ای کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشیان میکرد
از دست تو یک دانه برمیچید ، عشقی به قلبت میهمان میکرد
.
ای کاش احساسم درختی بود ، تو در پناه سایه اش بودی
یا مثل شمعی در شبت میسوخت ، تو مست در میخانه اش بودی
.
ای کاش احساسم صدایی داشت ، از حال و روزش با تو دم میزد
مثل هزاران دانه برفی ، سرما به جان دشت غم میزد
.
ای کاش احساسم هویدا بود ، در بستر قلبم نمی آسود
یا در سیاهی دو چشمانم ، خاموش نمیگشت و نمی آلود
.
ای کاش احساسم قلم میگشت ، تا در نهایت جمله ای میشد
یعنی که “دوستت دارم”ی میگشت ، تا معنی احساس من میشد !
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ
تنها شدم ، گریختم از خود ، گریختم
تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنها شدم که مرگ اگر همتی کند
شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد
تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس
تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات
بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش
اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز
آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت
اینک منم گریخته از بند زندگی
با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت ؟